با رفتن آدمها از زندگیت، هر بار چیزی از دست میدی. بار اول فکر میکنی دیگه عاشق نمیشی؛ انگار که باور نمیکنی باز هم توانایی دوست داشتن و عشق ورزیدن رو مثل گذشته داشته باشی. اگرچه بعدها دوباره تجربهش میکنی، اما شدتش و رفتارهای نابالغانهای که ازت سر میزنه به اندازهی دفعهی اول نیست. بار دوم فکر میکنی این بالاخره همونیه که که باید میبود، همون کسی که بهت اجازه نمیده دردهای مشابه رو تجربه کنی. اما تو اعماق دلت، دارکوبهای سینهکوب جعبه جعبه ترس و استرس مدفون کردن و تو از این قضیه بیخبر نیستی، اما ترجیح میدی با کمی کرم پودر و سایه چشم، ترس خوابیده در درون چشمهات رو بپوشونی؛ ترس از تکرار تلخیهای قدیمی. اینبار چون سختتر اعتماد کردی، وقتی میره، اعتمادت به آدمها رو از دست میدی. تا جایی که حتی به انتخابهای خودت هم اعتمادی نداری. جعبه جعبههای ترس و استرس مثل تگرگهای خشک و بیرحم پاییزی روی سرت خالی میشن.
بار سوم وقتی کسی میاد تو زندگیت، به راحتی پذیرای رابطهی عاطفی جدید نیستی؛ مقاومت میکنی. فکر میکنی بی فایدهست و روابط و اشتباهات گذشته رو نباید تکرار کنی. سخت احساساتی میشی و چون قبلا کنار گذاشته شدی، دلتنگی های کسی رو باور نمیکنی. بعد از رفتن چندین آدم از زندگیت و اینکه هربار کسی تکه ای از تو رو برای همیشه برد، کمی دیر و برای چندمین بار کسی میاد تو زندگیت که شاید خیلی شبیه اون آدمی بوده که همیشه میخواستی، اما بعد از مدتی وقتی پای دلخوری هاش میشینی، میگه:
_ تو بی تفاوتی، بیاعتمادی، احساساتی نیستی. هیچوقت احساس نکردم که عاشقمی!»
و تو بیثمر تقلا میکنی بهش بگی تمام این تواناییها رو قبلا داشتی و ازت دزیده شده، اما ترجیح میدی به ناراحتی هاش دامن نزنی و سکوت کنی. آخرین آدم با رفتنش از زندگیت، اینبار از تو چیزی میگیره که شاید دیگه هرگز نتونی به کسی بدی، و اون توانایی فرصت دادن به آدمهاست. اینطور میشه که بعضی آدمها زیبان اما تنهان. مینویسن اما تنهان. تحصیلات عالی دارن اما تنهان. درد میکشن و تنهان.
اما در نهایت یاد میگیرن اولویت اول زندگی خودشون باشن و این از دیدگاه من نه تنها غمانگیز نیست، بلکه درجهی بالایی از بهبود و خودباوری رو قابل دسترس میکنه.
درباره این سایت